ﻭﻗﺘﻲ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻢ ﺭﻧﮓ
ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﻴﺴﺖ :
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻳﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻳﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ...
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺎﺷﺎﺋﻲ
ﻭﻗﺘﻲ ﺣﻀﻮﺭﺕ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻛﻢ ﺭﻧﮓ
ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﻏﻴﺮ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧﻴﺴﺖ :
ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻳﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ﻳﺎ ﺩﻟﺘﻨﮓ ...
ﺍﻓﻼﻃﻮﻥ ﭘﺎﺷﺎﺋﻲ
گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه دیروز بود و هراس فردا بر شانه های صبورت بگذارم ، آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت: عزیز تر از هر چه هست ، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر از هر چه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمی رسی ، تو هرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایم بگویی آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنها اینگونه شد که صدایم کردی .
گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی وگر نه همان بار اول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
دعــــا کـــردن خـــوب است
مـــداومت در دعـــابهتــــــر!
چـــون میـــــخ هرگـــــز با اولیــــن ضـــربه چکـــش فرو نمــــی رود!
:)
یادم نیست در علوم کلاس چندم بود که خواندیم ماده سه حالت دارد؛ مایع، جامد،
گاز...انسان مایع است. در هر ظرف و قالبی که بریزیش، شکل همان ظرف می شود.
انسان مایع است. مایع مثل آب، مثل یک نوشابه گازدار تگری بعد از آبتنی در
ظهری داغ. انسان مایع است چون عادت می کند. زود عادت می کند به قالب جدید.
زود عادت می کند به اتفاقات نو. زود عادت می کند به بودن در استکانی کمر
باریک یا در مصب رود. انسان مایع است. عادت می کند به قالب سختی، عادت می
کند به قالب رنج. عادت می کند به کرال پشت رفتن روی آب استخری لوکس و شیشه
ای. عادت می کند به لذت بردن از لذت های زندگی، عادت می کند به قهقهه زدن،
عادت می کند به آرامش، به آسایش. انسان مایع است. بستگی دارد در چه ظرفی
ریخته شود.