یکی از سخت ترین موقعیتهای ِ زندگی، وقتیه که دست روی ِ جیبت بکشی و قلنبگی گوشی رو حس نکنی!
قلبت هُری میریزه پایین و ذهنت به کل فلج میشه!
دقیقا همین حس رو داشتم و یادم نمی اومد آخرین بار کجا گذاشتمش!
وقتی زنگ میزنن میگن تو ماشین نیست و بدتر میشی و اول از همه فکرت به سمت گالری عکست میره و یه نفس آسوده میکشی که همه چیز رو پاک کردی!
شروع میکنی اذا جاءَ خوندن و زیر و رو کردن لباسات! و هرچی فکر میکنی، بیشتر فکرت خالی تر میشه ...
وقتی زنگ دوم میزنن و میگن بین در و صندلی افتاده ... ذدهنت دوباره شروع به کار میکنه که نصف راه از جیبت در اوردی ساعت رو دیدی و مثل همیشه حواست نبوده بذاری تو جیبت و ول دادی بین ِ صندلی و در!
اینبار یه توف تو روح ـت نثار خودت میکنی و تصمیم میگیری از این به بعد همیشه رو زنگ بذاریش!