له ِ لهم!
شدیدا روحی ریختم بهم!
بغضم تا گلو میاد بالا و تو نطفه خفه میشه!
.. قلبم سنگین میزنه ... سخت میزنه ...
خدایا ... رحم کن
دارم قند پهلو میبینم !
یاد ِ سری ِ قبلش افتادم که ناصر فیض میگفت:
سالها دل طلب ِ جام جم از ما میکرد
بی خبر بود که ما مشترک ِ کیهانیم!
ماجرای ِبنده ست این!
بعد از مدتها گفتم بشینم و یک فیلم ایرانی ببینم !البته دروغ نباشه یکی دو ماه پیش من مادر هستم و هیس دخترها فریاد نمیزنند رو دیدم:) ولی امروز این فیلم رو یه جور خاص دیگه ای دوست داشتم
" بشارت به یک شهروند هزاره سوم "
گذشته از مسائل شیطان پرستی و لوسیفر و هر چیز دیگه ای که بهش علاقه دارم در مورد دونستنش و اینا .. بیشتر از همه بازی ِ هنگامه قاضیانی رو دوست داشتم! شاید همه این دوست داشتن ها از علاقه به شخصیت خودش نشات بگیره، ولی فیلم به طور خاصی به دلم نشست.. چه عاشقانه هاش ... و چه کدبانوگری هاش که همیشه دوست داشتم یه زن خانه دار همچینی باشم. پر از عشق و علاقه به همسر و یه زندگی ِ اروم و دوست داشتنی. و از همه مهمتر یه شخصیت آروم ... اگرچه شوهرش کمی ... بی احساس بود ، ولی اینهم از افسردگیش ناشی میشد !دوست داشتم فیلمش رو.. یه جورایی توصیه میکنم ... ولی تنها ایرادش این بود که آخرش دیگه زیادی باز بود و من نفهمیدم چی شد!
یک سال و نیم با حسن از کوفه گفته ام
یک کوچه نه، از غم ِ صد کوچه گفته ام ...
من هر شهادتی باشه، وفاتی باشه، از صبح تا شب فقط همین رو گوش میدم! همه مداحی ها به کنار، این به کنار! غم عجیبی داره! خیلی خیلی زیاد!
یک سال و نیم زینب تو بود و زمزمه
خجلت ز روی ِ مادر سردار علقمه ...
...
یک سال و نیم یاد ِ سرت در میان تشت
از قلب پاره پاره ی خواهر جدا نگشت ...